نقدی بر کتاب دروغ هایی که به خودمان می گوییم
ایران تهران اندیشکده سهام عدالت اردیبهشت 1400
به روز رسانی1401
مازیارمیر
برای فردریکسون اندیشهها و نظرات ارزشمند اش همیشه ارزش زیادی قابل بوده ام اورا اسطوره درمان با حقیقت محض ارزیابیکرده ام اما امروز می خواهم ؛ نقدی بر کتاب ‘دروغ هایی که به خودمان می گوییم را برایتان به زیور طبع اراسته کنم
چکیده:
این مقاله به نقد مبانی نظری و کاربردی کتاب«دروغ هایی که به خودمان می گوییم» نوشته جان فردریکسون میپردازد. استدلال مرکزی مقاله این است که رویکرد فردریکسون، با محور قرار دادن «مواجهه با حقیقت» به عنوان تنها راه رستگاری روانی، از سه کاستی بنیادین رنج میبرد: ۱) تقلیل گرایی افراطی در تبیین پدیدآیی رنج روانی، ۲) نادیده گرفتن کامل یافتههای علوم اعصاب و زیستشناسی، و ۳) ترویج یک ایدئولوژی خطرناک که به «مقصر دانستن قربانی» میانجامد. این نوشتار با استناد به چارچوبهای فکری منتقدان بزرگی مانند کارل پوپر، تامس زاتزم، و با اتکا به پارادایم مسلط علوم اعصاخطاب مدرن، ادعا میکند که پیام فردریکسون اگرچه الهامبخش به نظر میرسد، اما در عمل میتواند ویرانگر باشد.
مقدمه دکتر مازیارمیر
طلوع یک روایت اما بسیار فریبنده
جان فردریکسون در کتاب «دروغ هایی که به خودمان می گوییم» روایتی ساده و قدرتمند ارائه میدهد: تمام رنجهای تو ناشی از دروغهایی است که به خودت میگویی. اگر شهامت روبرو شدن با «حقیقت محض» را پیدا کنی، آزاد خواهی شد. این روایت، که ریشه در رواندرمانی پویشی فشرده و کوتاه مدت (ISTDP) دارد، در نگاه اول بسیار جذاب و نجاتبخش به نظر میرسد. اما این مقاله قصد دارد پرده از روی دیگری از این داستان بردارد؛ رویی تاریک که در آن، سادهسازیِ افراطیِ پدیدۀ پیچیدۀ رنج انسان، نه تنها درمانگر نیست، بلکه میتواند خود به عاملی برای تشنج روانی تبدیل شود.
بخش اول: نقد معرفتشناختی؛ «حقیقت» فردریکسون یا توهمی دیگر؟
مهمترین نقد به فردریکسون، مبانی فلسفی و معرفتشناختی ادعای اوست.
· نقد پوپر: عدم ابطالپذیری: کارل پوپر، فیلسوف علم، معیار علمی بودن یک نظریه را «ابطالپذیری» آن میداند. نظریه فردریکسون اساساً غیرقابل ابطال است. اگر بیمار بهبود یابد، دلیلش مواجهه با «حقیقت» بوده است. اگر بهبود نیابد، دلیلش این است که هنوز به اندازه کافی با حقیقت روبرو نشده است. این یک توجیهگری دوری است که نظریه را از هرگونه آزمون علمی واقعی مصون میدارد. این استدلال، مشابه نقدی است که به نظریههای فروید وارد میشود؛ جایی که هیچچیز نمیتواند خلاف آن را ثابت کند، زیرا failure به خود نظریه نسبت داده نمیشود، بلکه به «مقاومت» بیمار نسبت داده میشود.
· نقد پستمدرن: تکروایتی از حقیقت: از منظر اندیشمندان پستمدرن مانند ژان-فرانسوا لیوتار، ادعای دستیابی به یک «حقیقت محض» و جهانشمول، یک اسطوره و «فراروایت» سرکوبگر است. تجربه زیسته هر فرد، «حقیقت» منحصربهفرد خود را دارد. چیزی که برای فردریکسون یک «حقیقت» درمانگر است، میتواند برای یک فرد کهنهسرباز مبتلا به PTSD، بازخوانی یک trauma غیرقابل تحمل باشد. فردریکسون با نادیده گرفتن کثرتگرایی واقعیتهای روانی، نسخهای واحد برای تمامی بیماران میپیچد.
نتیجه این بخش: بنیان فلسفی نظریه فردریکسون بر شالودهای سست بنا شده است؛ «حقیقت» او نه یک امر عینی، که یک ساختار ذهنی و غیرقابل آزمون است که در پوشش یک قانون جهانشمول ارائه میشود.
بخش دوم: نقد زیستی-عصبی؛ نادیده گرفتن عصر طلایی علوم اعصاب
این بخش از نقد، فردریکسون را به دلیل بیاعتنایی به یافتههای مسلم علوم اعصاب مورد حمله قرار میدهد.
· افسانه «اراده محض» در برابر زیستشیمی مغز: فردریکسون عملاً نقش انتقالدهندههای عصبی، ساختار قشر پیشپیشانی، سیستم لیمبیک و عوامل ژنتیکی را در ایجاد اختلالاتی مانند افسردگی اساسی یا اختلال اضطراب فراگیر نادیده میگیرد. از دیدگاه او، این اختلالات ظاهراً تنها ناشی از «دروغگویی» بیمار به خودش است. این در حالی است که دانشمندان برجستهای مانند رابرت سپولسکی در کتاب «رفتار» به تفصیل ثابت کردهاند که چگونه زیستشناسی مغز، رفتار و هیجانات ما را تا حد زیادی پیشمیبرد. به یک بیمار مبتلا به افسردگی بالینی که از عدم تعادل سروتونین رنج میبرد بگویید مشکلش «دروغ گفتن» است، این نه درمان، بلکه یک تحقیر علمی است.
· نقد از منظر عصبشناسی هیجان: پژوهشهای دانشمندانی مانند آنتونیو داماسیو نشان میدهند که هیجانات و احساسات، صرفاً موانعی بر سر راه عقل نیستند (آنطور که فردریکسون القا میکند)، بلکه بخشی جداییناپذیر از سیستم تصمیمگیری ما هستند. مکانیسمهای دفاعی که فردریکسون آنها را «دروغ» مینامد، در بسیاری از موارد، راهبردهای انطباقی تکاملی هستند که برای محافظت از خودِ روانی ما طراحی شدهاند. حذف آنها بدون درنظرگرفتن کارکردهای حفاظتیشان، میتواند سیستم روانی را در معرض سیلاب هیجانات منفی قرار دهد.
نتیجه این بخش: رویکرد فردریکسون، با نادیده گرفتن عصر طلایی علوم اعصاب، یک رواندرمانی ویکتوریایی را در قرن بیست و یکم ترویج میکند که در آن مغز و زیستشیمی آن نقشی ندارند و همه چیز به «اراده» و «صداقت» فرد تقلیل مییابد.
بخش سوم: نقد اخلاقی-اجتماعی؛ ترویج فرهنگ «مقصر دانستن قربانی»
این بخش، خطرناکترین پیامد عملی کتاب فردریکسون را تحلیل میکند.
· تبدیل رنج به گناه: فردریکسون با گفتن این جمله که «رنج تو از دروغهای خودت میآید»، بار مسئولیت رنج را به طور کامل بر دوش خود فرد میگذارد. این ایدئولوژی، فردیسازی pathologies اجتماعی میکند. به یک زن که در یک فرهنگ پدرسالانه با آزار روانی دائمی مواجه است بگویید رنجش از «دروغهایش» است. به یک کارگر که در فشار اقتصادی فلجکنندهای به سر میبرد، بگویید مشکلش «پذیرش واقعیت» نیست. این دقیقاً همان «مقصر دانستن قربانی» (Victim Blaming) است که توسط جامعهشناسانی مانند ویلیام رایان در دهه ۱۹۷۰ به خوبی تشریح شد. این نگاه، ساختارهای اجتماعی ناعادلانه، فقر، تبعیض و سوءاستفاده را نادیده میگیرد و فرد را مقصر اصلی رنجش معرفی میکند.
· نقد از منظر روانشناسی انتقادی: جنبش روانشناسی انتقادی (مثلاً با اندیشههای ایوان ایلیچ) به خوبی نشان میدهد که چگونه نظامهای درمانی میتوانند به ابزاری برای کنترل اجتماعی تبدیل شوند. رویکرد فردریکسون، با متمرکز کردن تمام تقصیر بر «درون» فرد، او را از نگاه کردن به «بیرون» و علل ساختاری رنجش بازمیدارد. این رویکرد، status quo اجتماعی را حفظ میکند و افراد را به جای دگرگونی جامعه، به «درمان خود» فرا میخواند.
نتیجه این بخش: پیام فردریکسون در بستری از نئولیبرالیسم که در آن هر失敗ی فردی تلقی میشود، بسیار خطرناک است. این پیام، بار مسئولیت را از دوش ساختارهای معیوب اجتماعی برداشته و بر دوش خود فرد میگذارد.
بخش چهارم: نقد بالینی؛ غفلت از رابطه درمانی و آسیبهای بالقوه
· ایجاد اضطراب فلجکننده: وادار کردن بیمار به «روبرو شدن با حقیقت» بدون فراهم آوردن یک بستر امن و رابطه درمانی مبتنی بر اعتماد، میتواند منجر به غرق شدن هیجانی (Emotional Flooding) و تشدید علائم شود. این روش، به ویژه برای قربانیان trauma میتواند بازتجربه آسیب باشد.
· غفلت از عوامل مشترک درمان: پژوهشهای بروس وامپولد به کرات نشان دادهاند که عوامل مشترک در تمامی مداخلات درمانی (مانند همدلی، رابطه درمانی مثبت، ایجاد امیدواری) بسیار مهمتر از تکنیکهای اختصاصی هر مکتب هستند. تأکید افراطی فردریکسون بر یک تکنیک خاص («مواجهه با حقیقت») و کمتوجهی نسبی به نقش محوری «رابطه» به عنوان یک عامل درمانی، اثرگذاری آن را در بلندمدت زیر سؤال میبرد.
نتیجهگیری مبسوط: از اسطوره تا واقعیت
کتاب «دروغ هایی که به خودمان می گوییم» یک اسطوره مدرن است؛ اسطورهای که قول رستگاری فوری از طریق یک «حقیقت واحد» را میدهد. اما نقد رادیکال این مقاله نشان میدهد که این اسطوره بر سه پایه پوسیده استوار است:
۱.پایه فلسفی سست: با ارائه تعریفی غیرقابل آزمون از «حقیقت».
۲.پایه علمی منسوخ: با نادیده گرفتن دستاوردهای انقلابی علوم اعصاب.
۳.پایه اخلاقی خطرناک: با مقصر دانستن فرد و تبرئه کردن ساختارهای اجتماعی بیمار.
به نظر می رسد که این کتاب، اگر به عنوان تنها راهنمای زندگی و درمان تلقی شود، میتواند مسیری خطرناک را بپیماید. راه رهایی از رنج، نه در پذیرش کورکورانه یک «حقیقت» از پیش تعیینشده، که در پذیرش پیچیدگی وجود انسان نهفته است؛ وجودی که در تقاطع زیستشناسی، روانشناسی، جامعه و روابط بینفردی شکل میگیرد. درمان واقعی، نه یک ضربالمثل انگیزشی، که فرآیندی است طولانی، پرزحمت و چندبعدی که در آن، هم مغز باید فهمیده شود، هم روان باید کاوش گردد و هم زمینه اجتماعی باید به حساب آید. روایت فردریکسون، با همه جذابیت ظاهریاش، تنها یک نقشه نادرست برای این سفر پرمخاطره است….
ادامه دارد