ما به کسب و کارهای نوپا کمک می کنیم تا حرفه ای شوند.

ما به کسب و کارهای نوپا کمک می کنیم تا حرفه ای شوند.

درباره بنیاد میر

ارائه خدمات مشاوره

بنیاد دکتر مازیار میر، همراه حرفه‌ای شما در مسیر مشاوره انتخاباتی، آموزش تخصصی املاک و برندسازی شخصی.

چه خبر از مترو تهران کرج

خانه » مقالات » چه خبر از مترو تهران کرج

چه خبر از مترو تهران کرج

 

نویسنده دکترمازیارمیر محقق و‌پژوهشگر پسا آینده

 

…. شارژرم ته کشیده بود و گوشی، مثل قلب یک مرده، سرد و سیاه در مشتم بود. فقط یک درصد داشت. یک درصد، بین من و یک فاجعه. با همان یک درصد، خود را به ایستگاه مترو «ایران خودرو» رساندم.

 

و آنجا بود. تنها پریز برق کل ایستگاه، چسبیده به سقف. گویی یک معما بود برای مسخره کردن درماندگان. بین انگشتم و آن سوراخ نجات، فاصله‌ای یک وجبی بود. یک وجب که گویی فاصلهٔ بین بهشت و جهنم بود.

 

چشمم را بستم. صدای خش‌خش پیام «شارژ باتری رو به اتمام است» در ذهنم پیچید. و در آن تاریکی، قطار خط کرج با همان بوق غمگین و کهنه‌اش به ایستگاه رسید. درهای واگن با صدایی شبیه آروغ یک غول металیکی باز شدند و بلافاصله سیل فروشندگان مترو—از جوانی با پاوربانک‌های قلابی تا پیرمردی با دستمال‌کاغذی‌های بنددار—مانند زوزه‌ای از گرگ‌های گرسنه به داخل ریختند و دوباره درها با همان هیبت، روی شان بسته شد. گویی ایستگاه، دستگاه گوارش یک موجود عظیم بود که بلعیدن و دفع کردن را تمرین می‌کرد.

خودم را به داخل انداختم. واگن، گورستان متحرک آرزوها بود. بوی عجیبی—ترکیبی از ساندویچ لواش خیس‌خورده در کیف یک کارگر، عطر تند یک ادکلن تقلبی و بوی پای کودک—به مشام می‌رسید. قطار با لرزی کشنده به راه افتاد و صدایی از آن برخاست که گویی دارکوبی فلزی مشغول سوراخ کردن جمجمه‌ات است. سرمای کولر گازی فرسوده، استخوان‌سوز بود.

در آن لحظه، گوشی کاملاً مرد. صفحه سیاه شد. آن تماس مهم، هرگز برقرار نشد.

ناگهان همه چیز برایم روشن شد. آن پریز برق روی سقف، یک پیام بود؛ یک تابلو. پیامش این نبود: «ما نمی‌توانیم.» پیامش این بود: «ما نمی‌خواهیم.» این یک بی‌تفاوتی عمدی بود. گویی شارژ کردن یک تلفن، یک جرم بود و آنها با نصب آن در غیرقابل دسترس‌ترین نقطه، در نقش پلیس پیشگیری از جرم عمل می‌کردند.

مدیر مترو، حتماً در دفتر کارش—جایی که بیست پریز طلایی برای شارژ گلدان‌های مصنوعی دارد—به این ایدهٔ ناب افتخار می‌کند: «نبوغ! حالا دیگر هیچ مسافر بی‌چارگی نمی‌تواند از برق ما استفاده کند!»

و این قطار فرسوده، پر سر و صدا و بدبو، زندان متحرکی بود که این مجازات در آن اجرا می‌شد. حتی فروشنده‌ی پاوربانک هم به من خندید: «بابا، برق مترو برای روشنایی همین لامپا هم کافی نیست! توام شارژ می‌خوای؟»

آن روز، با گوشی مرده و روحی خرد شده، در ایستگاه مقصد پیاده شدم. اما دیگر آن آدم نبودم. حالا می‌دانستم که این فقط یک پریز برق نیست که از دسترس من خارج است. این کرامت انسانی من بود که در آن ایستگاه، در آن واگن، و در دفتر مدیرانی که برای رفاه مردم هیچ ارزشی قائل نیستند، لگدمال شده بود.

این فقط یک داستان درباره یک پریز نیست. این اعلامیه‌ای است از یک جنگ کوچک و روزمره؛ جنگی بین شهروندانی که فقط می‌خواهند زندگی کنند، و سیستمی که ظاهراً مصمم است تا حتی کوچکترین امید آنان را نیز نابود کند.

 

دکتر مازیار میر

نوشته های مرتبط

دیدگاه خود را بنویسید