
من و روانشناس محترم و درسهایی که باید گرفت نوشته دکترمازیارمیرمحقق و پژوهشگر

من و روانشناس محترم
۳اسفند۱۳۹۷
#مازیارمیر
سالها است با روانشناسان زیادی نشست و برخواست دارم با دکتر و مهندس و حقوق دان اما جلسه امروز عالی بود من کیستم ؟
من یک دانشجوی ابدی هستم و وصیت نموده ام که روی سنگ قبرم بنویسید اینجا مازیارمیر آرمیده است …. ودیگر هیچ…
من بنده تغییر هستم ولو به مرگ من محتوم شود …
منی که هیچ وقت به هر قیمتی پول در نیاوردم و حاضر نبودم به هر قیمتی هم پول در بیاورم و…..
امروز جلسه خوبی بود معرفی کتاب “بیداری قهرمانان درون” نوشته جوزف کمپل عالی بود یعنی پرقدرتترین قسمت کار همین بود…..
زبان بدنی که میشد ثانیه به ثانیه آن را تفسیر و توضیح داد و یکبار جسارت کردم انرا گفتم …. که بازتاب خوبی داشت و استاد قبولدار شد…
تن صدای آهسته و کم توان و بیانرژی و خسته کننده و تکراری و حوصله سر بر و مثل اخبارگوهای تازه کار و تکراری و …
دقیقاااا انگار کسی داره چیزی رو بدون ادراک به متن و مخاطب، صرفا با تکیه بر سالها تکرار یک موضوع جلوی مخاطبی خاص بیان میکنه و خوب من …..
بخش اول
پیشدرآمد: تو کیستی؟
سؤالی که پاسخش از پیش نوشته شده بود.
روانکاوی، در بهترین حالت، باید فضایی باشد برای **کشفِ خودِ ناشناخته**. فضایی که در آن سؤال «تو کیستی؟» نه به عنوان یک تست هویت، بلکه به
عنوان یک دعوت به گفتوگو مطرح شود. اما در جلسهی اخیر، این سؤال به شکلی دیگر مطرح شد:
> «تو کیستی؟»
من پاسخ دادم:
> «یک دانشجو هستم.»
اما به جای اینکه این پاسخ، نقطهای برای شروع گفتوگو باشد، روانکاو با چشمانی که گویی قبلاً داستان من را خوانده بود، شروع به قضاوت کرد. قضاوتی
کلیشهای، بیروح، و مملو از الگوهای تکراری:
– «تو شوخی میکنی تا از درد فرار کنی.»
نه واقعا همیشه ادم شوخ طبعی هستم و بودهام و این امتداد از حس خوشایند خندیدن نشأت گرفته و لذتی که از لذت خندیدن دیگران میبرم….
– «تو به دنبال توجه هستی.»
– «تو به دنبال جلب توجه علمی هستی.»
– «تو اینطوری چون در کودکی به تو کمتوجهی شده.» بخدا اولاد ارشد بودم و کودک طلاق نبودم و مادرم تا آخرین لحظات حیات مرحوم پدرم، عاشقانهتر از هر شیرین و فرهادی و لیلی و مجنونی نسبت بهمدیگر بودند…والا بخدا…..
….و پس از فوت پدرم، مادرم تنها زندگی میکند و همیشه تکه کلامش این بود که: یک مرد بود که بابات بود و سالها باهم زندگی کردیم. غیر از محبت و عشق از او چیزی ندیدم. الگویی که من بعدها در زندگی برگزیدم…. و لاغیر….
آیا این روانکاو **واقعاً من واقعی را دیده بود؟ آری ده سال قبل رو فکر می کنم تا حدودی…..
یا فقط یک *الگوی ذهنی از “دانشجوی آسیبدیده”* را روی من پوشانده بود!!!؟؟؟ نمیدانم!!!.
نکته جالب من، در حمله به برخی افراد معلوم الحال بود که باز قضاوت و بازهم پس تو پس از رفتن من پشت سرم بد میگویی … و من گفتم نه من از
کسی ترس واهمه ای ندارم توی روی طرف یا مثل الان در مورد او می نویسم و براش میفرستم….
آیا من یک انسانِ پیچیده بودم، یا فقط یک **قالب از پیش ساخته شده در دفترچه یادداشت او و یا ……؟
اما بحران واقعی زمانی رقم خورد که من بسیار صادقانه در جواب اینکه ایا هنر عشق ورزی بلدی یا خیر اخرین نامه ام را به عشق زندگیم نشان دادم …..از
او خواستم درباره یک **نامه بسیار عاشقانه، سوزناک و دل انگیز من نظر بدهد انرا به سرعت و با اکراه چند خط آنرا خواند و انوقت پاره پاره نمودن قلبم را
حس کردم…
آری نامه ای که در خلوت و در تنهایی با **اشک، لرزش دست، و از ته دل** نوشته بودم گویی هیچ حس و احساسی در آن نبود و هیچ کششی در ان
نبود ، نامهای که هر کلمهاش، نفسی از وجودم بود برای نفسم……
روانکاو عزیزم بدون لحظهای تأمل، بدون همدلی، بدون پرسیدن اینکه چه احساسی داشتم وقتی آن را نوشتم، فقط گفت:
«این نامه بسیار بسیار اغراق آمیز یا exaggeration است. بزرگنمایی داره. کاملا غیر واقعیه …. یا خدا….. من هم بحث نکردم گفتم شاید برخی از کلمات کمی اغراق آمیز به نظر بیاید اما من یک مرد عاشق پیشه هستم و…. حرفم را خوردم و موضوع بحث را عوض کردم….
در اینجا، کلمه “اغراق یا exaggeration، دقیقاً همان واژهای است که روانکاو بارها و بارها به کار برد و بیشتر قلب و روحم را به اتش کشید.
اما آیا عشقی که از ته دل، با اشک، و با تمام وجود نوشته شده، میتواند تا این حد«مبالغه» آمیز به نظر برسد و یا طرف مقابل چون هرگز عشق را درک
نکرده است اینگونه ناجوانمردانه کل داستان ما را با شمشیر زهراگینش دوپاره کرد و طومار عشق و هعاشقی مارا برای همیشه درهم کوبید….
من معتقدم تا پول نداری نباید عاشق شوی …. و مشکل فقط همین جا است…. ولاغیر….
فکر می کنم که آیا احساسات شدید، پیوسته به خاطر شدت خویشتن خویش ، ناباورانه میشوند؟
در آن لحظه، نه فقط از روانکاو، بلکه از **کل سیستم روانکاوی** برای همیشه قطع امید کردم و ناامید شدم.
چراکه کاملا متوجه شدم:
در این سیستم، عشقِ عمیق، اگزجراااا است ولاغیر…..به جای اینکه ارزشمند شمرده شود، به عنوان یک نشانهٔ بیماری خطرناک تفسیر میشود.
«این نامه اغراق است»
سوءتفاهم فاحشِ عشق و شدت**
ادعای روانکاو که نامه من «اغراق» (exaggeration) است، نشاندهنده **نگاه کاهنده و کلیشهای به احساسات شدید انسانها ** است. اما آیا شدت
احساس، معادل غیر واقعی بودن است؟
آلیسون چوبین، در کتاب **”The Passionate Mind”** و دیگر آثارش، به ما یادآوری میکند که **احساسات شدید، به ویژه عشق، همیشه در خدمت معنا
هستند**. عشق، وقتی شدید است، نه به خاطر بیماری، بلکه به خاطر **عمقِ ارتباط وجودی** بین دو انسان است احساسی پاک و بی آلایش…. جالبه
عشق زندگیم همیشه به من به شوخی می گفت تا نامه هایم خیلی عشقولانه می شد که …. سید زده بالا…..
چوبین میگوید:
“Passion is not a sign of pathology, but a sign of engagement with the world.”
(عشق و شور، نشانهٔ بیماری نیست، بلکه نشانهٔ درگیری با جهان است.)
وقتی روانکاو میگوید «این نامه اغراق است»، در واقع دارد میگوید:
«تو نباید اینقدر عمیق احساس کنی. تو باید متعادل باشی. تو باید خونسرد باشی تو نباید انقدر احساسات خویش را خرج دیگری کنی و خرج خودت کن اما سوال من این است وقتی خودم را خیلی عاشقانه دوست دارم به خودم افتخار می کنم به فرد مقابل بخشی از همان عشق و یا فوران عشق را تنفیذ می کنم.»
اما آیا عشقِ متعادل، هنوز عشق است؟
فکر می کنم برای پاسخ به این سوال همین بس که حضرت مولانا میفرمایند :
> «عشق را که دیدی، دیوانهوار بود.»
و باز میگوید:
«هر که عشق را ببیند، از خود بگریزد، چون عشق، خود را از تو میگیرد.»
حالا ما کجا مثالهای حضرت عشق مولانای بزرگ کجا….. کلا روانکاوی با طعم شکست عشقی بود… والا بخدا
با خودم فکر می کردم که پس چرا باید عشقی که تمام وجود را در نوسان میاندازد، «مبالغه» نامید؟
آیا واقعیت فقط به آنچه قابل کنترل است محدود میشود؟
آیا اشکی که از روی عشق میریزد، «اغراق» است؟
و شاید بد نباشد بگویم که چوبین در جایی دیگر میگوید که :
“When we pathologize passion, we are not healing the person — we are domesticating them.”
(وقتی شور و اشتیاق را بیماری میدانیم، داریم فرد را درمان نمیکنیم، بلکه داریم او را تربیت میکنیم.)
مازیارمیر می گوید داری اورا شکنجه می کنید شکنجه…..
بخش دوم
علم با طعم بیحسی؟
نقد ادعای « صدها کتاب خواندهام و 1000 زندگی»
پس از تکرار چند کلیشه سطحی و قضاوت های ناجوانمردانه از نامه عاشقانهام، استاد روانکاو محترم در پاسخ یک دانشجو و یک محقق و یک جستجوگر به این ادعا رسید:
«کالبد و روح تو 1000 زندگی دیگر را زندگی کردهاند. من صدها کتاب خواندهام تا به این فرضیه برسم.»
من در جواب گفتم بله من هم در دانشگاه های مختلفی تدریس دارم و برای هر ده دقیقه سخنرانی عالی باید یک کتاب خواند پس با این جواب کلیشه ای
کاملا آشنا هستم اما….
اما همیشه چندکتاب هست که رفرنس و مرجع است….
یاد جمله مشهوری از کتاب «مرداب روح» جیمز هالیس افتاد که بارها تکرار میشود و به نوعی فکر کنم که بیانگر مضمون اصلی کتاب هم هست، و آن این است: «رنجها حرفهایی برای گفتن دارند.» این جمله نشاندهنده این است که رنجها و تجربههای دردناک میتوانند درسهای مهمی به ما برای همیشه بیاموزند و به رشد و تکامل ما کمک کنند.
روانشناس محترم امروز یک جمله بمن گفت خیلی به دلم نشست که من بارها با تعابیر و الفاظ دیگر شنیده بودم اما امروز برایم بسیار روشنگر بود.
کتاب مرجع و تاثیرگذار در این رهگذر وجود دارد که ایشان از این پاسخ هم تلویحا طفره رفتند…..
حالا که خوب فکر می کنم متوجه شدم که این جمله، نه تنها یک اشتباه علمی است، بلکه نمونهای بارز از سوءاستفاده از زبان علم برای توجیه باورهای
مافوقطبیعی است.
هرچند ادعای «100 صدها کتاب خواندهام»، در ظاهر نشانهای از دانش و تلاش و کوشش است، اما در واقع یک تهدید نرم است: «من آنقدر خواندهام که
تو نمیتوانی من را زیر سؤال ببری و یا ای ابله با من داری بحث می کنی در حالیکه همین الان حقیر دانشجوی روانشناسی هم هست….
به نظر می رسد یک نکته جالبی در این میان را پروفسور آلیسون چوبین، در کتاب **”The Disorder of Things”** (1993)، به ما یادآوری میکند که
تعداد منابع، معیاری برای حقیقت و درستی یک مطلب نیست. حقیقت، نه در تجمع کتابها، بلکه در روش، نقدپذیری، و تعامل با جهان عینی شکل
میگیرد. مازیارمیر پیوسته با تفکر انتقادی که دارد فکر می کند دانش هرگز بمنزله درک نبوده و نیست و این را تاریخ اثبات نموده است….
چوبین در جایی دیگر می گوید که :
“Truth is not what we believe because it comforts us, but what survives our best attempts to falsify it.”
> (حقیقت چیزی نیست که به خاطر آرامش بخش بودنش باورش داریم، بلکه چیزی است که پس از بهترین تلاشهای ما برای رد کردنش، پیوسته باقی میماند.)
فرضیه «روح 1000 زندگی دیگر را زندگی کرده»، نه فقط ردپذیر نیست، بلکه اصلاً قابل رد کردن هم نیست. لطفا رجوع فرمائید به این مقاله :
نقد و بررسی فرضیه 1000 زندگی و تناسخ نوشته دکتر مازیارمیر
این دیگر تخصص من است بعنوان یک محقق و پژوهشگر روی این پروژه چند سال کار کردم و قبل از اینکه هوش مصنوعی وجود داشته باشد در مورد
این موضوع تحقیقات گسترده در کتابخانه ملی کردم با اطمینان می گویم این موضوع فقط و فقط یک ادعای مافوقتجربی است. و هر ادعایی که نتوان
آن را رد کرد، به اصطلاح چوبین،خارج از حوزه علم و یا شبه علم باید ارزیابی و تلقی گردد.نکته مهم دیگر چرا باید روانشناسان کشور به سمت شبه علم و یا
متافیزیک و یا استدلالهای آبکی پیش روند و به آن استدلال کنند…. واقعا چرا اینو دیگه نمی تونم درک کنم……
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
بخش سوم:
قضاوت های خسته کننده و کلیشهای
زمانی که روانکاو، داستان تو را قبل از شنیدنش مینویسد و طومارت را می پیچید
چیزی که در جلسه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد، کلیشهای بودن تفسیرها بود. من به عنوان یک دانشجو، با تمام پیچیدگیهای زندگی، تحصیل،
روابط، و دردهای شخصیام، به جای اینکه شنیده شوم، در چارچوبهای از پیش تعیینشده قرار گرفتم شاید هم در دامی اسیر…..
– «تو شوخی میکنی تا از درد فرار کنی.» کاملا غلط
– «تو به دنبال توجه هستی.کاملا غلط
– «تو اینطوری چون در کودکی کمتوجهی شدی.»کاملا غلط
این جملات، نه تحلیل، بلکه تکرارِ خودکارِ یک دستورالعملِ درمانی کلیشهای بودند. و این دقیقاً همان چیزی است که چوبین به آن هشدار میدهد:
تبدیل انسان به یک نمونه از یک نظریه.
چوبین در کتاب **”Feminism and the Mastery of Nature”** (1993) میگوید:
> “To interpret is not to liberate, but to colonize the mind of the other.”
> (تفسیر کردن، آزاد کردن نیست، بلکه فقط استیلای ذهن دیگری است.)
وقتی که یک روانشناس و یا روانکاو، بدون شنیدنِ عمیق، شروع به تفسیر میکند، دیگر درمانگر نیست، بلکه یک استیلاگر هویت است. او نه به فرد کمک
میکند تا خود را کشف کند، بلکه یک داستان از پیش ساخته را القا میکند.
بخش چهارم:
عشق واقعی یا اوهام؟
مولانا در برابر روانکاو
مولانا، شاعر عشق، میگوید:
> «عشق، جان را از تن میگیرد.»
و باز می فرماید:
> «هر که عشق را ببیند، از خود بگریزد، چون عشق، خود را از تو میگیرد.»
پس عشق، به طبیعت خود، **غیرقابل کنترل، شدید، و دردناک** است. اما وقتی روانکاو میگوید «این نامه اغراق است»، در واقع دارد میگوید:
> «تو نباید اینقدر عمیق باشی. تو باید مصنوعی باشی. تو باید خود را سرکوب کنی.»
این نه درمان است، بلکه **قتل عشق** است.
قتلِ آن عشقی که تنها چیزی است که انسان را به زندگی وصل میکند.
چوبین میگوید:
> “When we pathologize passion, we are not healing the person — we are domesticating them.”
> (وقتی شور و اشتیاق را بیماری میدانیم، داریم فرد را درمان نمیکنیم، بلکه داریم او را تربیت میکنیم.)
نتیجهگیری نهایی نویسنده :
روانکاوی یا روانفریبی؟
در نهایت، باید گفت:
هر روانکاوی که به جای اینکه فرد را به این زندگی دعوت کند، او را به 1000 زندگی خیالی بفرستد،
هر روانکاوی که به جای اینکه *اشک عاشقانه* را ببیند، آن را «اغراق» بنامد،
هر روانکاوی که به جای اینکه *صداهای درون* را بشنود، آنها را در قالب کلیشههای تکراری فشرده کند،
این روانکاو، نه درمانگر است، بلکه یک فریبکارِ معنوی است.
چوبین به ما یادآوری میکند که ما در دنیایی زندگی میکنیم که به دنبال معناست، نه در دنیایی که معنا را از پیش دارد. روانکاوی واقعی، باید فرد
را کمک کند تا در این زمان، با این درد، و با این تجربه، معنا بسازد، نه اینکه به او بگوید: «تو اینطوری چون در گذشته اینطور بودی.»
حضرت مولانا می فرماید:
«حالِ تو، گنجینهای است. گذشته را فراموش کن، آینده را نپرس، حال را ببین.»
پس بیایید روانکاوی را از دست اوهام بازپس بگیریم. بیایید به جای اینکه بگوییم «روح تو 1000 زندگی دیگر را زندگی کرده»، بگوییم:
> «تو الان اینجا هستی، و این نفس، این درد، این شوخی، این پیشفعالی — همه جزو توست. بیا بفهمیم چرا.»
و بیایید به جای اینکه بگوییم «این نامه اغراق است»، بگوییم:
> «این نامه، نفسی از وجود توست. بیا ببینیم چه چیزی تو را اینقدر عمیق تکان داده.»
پیشنهادهای نهایی نویسنده
1. آموزش اجباری فلسفه علم و اخلاق حرفهای برای تمام روانکاوان و روانشناسان
2. *ایجاد سامانه نظارتی بر درمانهایی که از ادعاهای مافوقطبیعی استفاده میکنند.
3. **ارتقای آگاهی عمومی درباره تفاوت روانشناسی علمی و شبهروانشناسی.
4. ***تقویت روانکاوی مبتنی بر شفقت، گفتوگو، و عاملیت فرد
5. ****آموزشِ همدلی عمیق به جای قضاوت سریع.
6. ****بازتعریفِ “عشق شدید” نه به عنوان بیماری، بلکه به عنوان نشانهای از زنده بودن و بقول عزیزی شور زندگی ….
منابع
– Butler, J. (1990). *Gender Trouble*.
– Taylor, C. (1989). *Sources of the Self*.
– Haraway, D. (1991). *Simians, Cyborgs, and Women*.
– Foucault, M. (1975). *Discipline and Punish*.
– Popper, K. (1959). *The Logic of Scientific Discovery*.
– Rumi, J. (13th century). *Masnavi*, *Divan-e Shams*.
– Irigaray, L. (1985). *Speculum of the Other Woman*.
– APA Ethical Principles of Psychologists and Code of Conduct.
نکته پایانی:
این مقاله نه علیه عرفان است، بلکه علیه **سوءاستفاده از عرفان در قالب علم**.
نه علیه روانکاوی است، بلکه علیه **روانکاوی بیحس، کلیشهای، و قضاوتگر**.
عشق، وقتی واقعی است، شدید است.
و روانکاوی، وقتی واقعی است، شنونده است.



استاد عزیزم هر بار که مقالات شما بزرگوار رو میخونم کلی درس یاد میگیرم در مورد احساسات و عشق هم علی الحق که جانا سخن از زبان ما میگویی
سلام درود بر شما
سلام و درود بی پایان
بودنتان را سپاس