قدمهای خاموش یک پدر در راه کربلا
عنوان: قدمهای خاموش یک پدر در راه کربلا
تهیه شده توسط: مرکز خبری نائب الشهید
تاریخ: 19مرداد1404/ 16 صفر 1447 قمری / 2025/8/10 میلادی
مکان:عمود 523 مسیر پیادهروی اربعین، نزدیک کربلای معلا، عراق
مصاحبهکننده (سید مازیار میر):
در این گرما، در این خستگی، دهها هزار نفر پا به راه گذاشتهاند. شما هم یکی از آنها هستید. میتوانید خودتان را معرفی کنید؟
زائر (با صدایی آرام و چشمانی خسته اما پر از نور):
اسمم مهم نیست. مهم این است که یک پدرم. یک شکستهدلم. یک آدم ساده که فقط دنبال نامِ حسین (ع) است. از کرمانشاه آمدهام. نه برای نمایش.
نه برای عکس. برای یافتن خودم. برای اینکه بگویم: «من هنوز زندهام، اگرچه همه چیز را از دست دادم.»
سوال:
همه چیز را از دست دادهاید؟ لطفاً بیشتر توضیح دهید.
زائر (چشمانش اشک میآورند، دستش به آرامی روی سینهاش میرود):
پسرم… تنها پسرم… چهار ساله بود. چشمانش مثل ستاره بود. همسرم… جوان، زیبا، با لبخندی که گرمای خانه را میآفرید.
یک روز، فقط یک روز، زلزله بم هر دو را برای همیشه از من گرفت و دنیا تاریک شد.
آنها رفتند. من ماندم. با خاطرات، با عکسهایی که هر روز تازه میشوند، با خوابی که هر شب برمیگردند و من را میگیرند …
سوال:
چگونه این درد را تحمل میکنید؟
زائر (با نفسی عمیق):
اول، نمیشد. روزها فقط روی تخت مینشستم. دنیا برای من تمام شده بود. تا اینکه یک شب، در خواب دیدم که پسرم میگوید: «بابا، بیا به سوی عمه
زینب. من آنجا هستم.» و دوباره دیدم که همسرم، با آن لبخندش، میگوید: «ما در کربلا هستیم. تو هم بیا.»
از آن روز، تصمیم گرفتم بیایم. نه به عنوان یک زائر عادی. به عنوان ((یک گمشده)) که دنبال راه بازگشت است.
سوال:
این دمای ۵۰ درجه، خستگی، تشنهمانی… چگونه با این همه سختی قدم برمیدارید؟
زائر:
سخت؟ بله. اما من میپرسم: آیا این گرما، به اندازه گرما و تشنهمانی فرزند علی اصغر (ش) در صحرای کربلا بود؟ آیا این درد، به اندازه درد بیبی زینب (س) وقتی فرزندش را از دست داد، است؟
نه. اینجا من فقط *میروم*. آنها *کشته شدند*. من فقط *گریه میکنم*. آنها *صبر کردند*.
وقتی فکر میکنم که حسین (ع) در شب عاشورا، تنها، در خیمه، با جسد فرزندش، دعا میکرد، دیگر هیچ چیز نمیتواند سخت باشد.
مصاحبهکننده:
چندمین بار است که این مسیر را میروید؟
زائر:
دفعه نهم است. هر سال، در محرم، وعده میدهم به خودم، به آنها: «این سال هم میآیم.»
و هر بار که به کربلا میرسم، احساس میکنم که یک قدم به آنها نزدیکتر شدهام. گاهی فکر میکنم صدای پسرم را در میان زمزمههای زوار میشنوم. گاهی لبخند همسرم را در چشمان یک خادم میبینم.
مصاحبهکننده:
چه چیزی بیشتر از همه “گیرتان میآید”؟
**زائر (با صدایی که لرز میکند):**
شفاعت. فقط شفاعت امام حسین (ع).
من یک بنده سیاه گناه هستم. نه برای گناهان گذشتهام، برای اینکه گاهی از خدا غافل شدم، برای اینکه گاهی به جای تشکر، شکایت کردم.
اما میخواهم روز قیامت، وقتی پشت سر صفوف باشم، حسین (ع) بگوید: «این را بیاورید. او پیاده آمد. او گریه کرد. او دنبالم آمد.»
و در شب اول قبر، وقتی تاریکی مرا فرا میگیرد، بگوید: **«مرا کفایت فرمائید.»**
این آرزوی من است. این تنها آرزوی من است.
—
**مصاحبهکننده:**
پیام شما به دیگران، به خصوص کسانی که درد دارند، چیست؟
**زائر:**
اگر شما هم گم شدهاید، اگر دلتان شکسته است، اگر فکر میکنید دنیا تمام شده، بیایید.
این مسیر فقط برای سالمان نیست. برای زخمخوردههاست. برای گریانهاست. برای کسانی که دیگر اشکشان تمام شده، اما هنوز قلبشان میتپد.
پیاده بیایید. حتی اگر فقط یک کیلومتر راه بروید. اینجا نه قانون است، نه قرارداد. اینجا *عشق* است. و عشق، هر کسی را میپذیرد.
—
**مصاحبهکننده:**
سپاسگزارم که این درد و این نور را با ما در میان گذاشتید.
**زائر (با نگاهی به افق، که در آن نور خورشید بر سر زواران میتابد):**
من سپاسگزار شما هستم. که گوش دادید.
چون گاهی فقط شنیده شدن، کفایت میکند.
من نمیدانم چند بار دیگر بیایم. اما میدانم که هر قدمی که به سوی کربلا بر میدارم، یک قدم به سوی آنهاست.
و شاید، یک روز، در آن سو، دوباره دستهای کوچک پسرم را بگیرم. و همسرم بگوید: «حالا دیگر هیچکس ما را جدا نمیکند.»